خانم!!!.
شمعهای اطراف خاموش شده بودند آسمان لباس سیاه خود را پوشیده بود.
ستاره ها پر نورتر از همیشه بودند.
دستهایش را به زانو گرفت تا بلند شود..
یکدفعه احساس کرد کسی زیر بغلش را گرفته و سعی دارد که دست دیگر مادر را روی شانه اش قرار دهد.
شمیم عطر و گلاب می آمد....
خانم خانم بلند شید شب شده..
خانم!!!.
زن خم شد و نبض او را گرفت .
ناگهان قطرات اشک بر گونه اش جاری شد ..
بچه ها .این خانم فوت شده است...